مردی ساده لوح زیر سایه درختی بود، عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان روستا پرواز می کند. با خود اندیشید که باید هر طور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند.

پس از لحظاتی فکر کردن، ناگهان از جا جست،تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل روستا رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا به خیال خود ، را راه بر عقاب ببندد و او را سر گردان کند.

راه دشمن همه نشناختیم            تیشه بر راه خود انداختیم

گر چه سعی و استقامت شرط می باشد به کار

بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار

 

موضوعات: پدرم طاقت دوری ما را نداشت, عقاب  لینک ثابت