تنگ غروب بود! پشت پنجره نشسته بودم صدای شرشر باران مرا در خاطراتم غوطه ور کرده بود.

انگار در تونل زمان گم شده بودم!قطره های باران همانند مرواریدی سفت و محکم خود را به شیشه می زدند و ترق و ترق صدا می کردند.

گویی از حس من با خبر شده بودند و می خواستند سر به سرم بگذارند.

صدای این دانه های مروارید درشت که روی زمین جست و خیز می کردند همانند مرغی بودند که از قفس آزاد شده بودند.

زیر لب با خودم آواز می خواندم تا آهنگ آوازم با باران معنا پیدا کند.

.

 

موضوعات: دل نوشته  لینک ثابت