| تیشه بر راه خود اندنختن | ... | 
مردی ساده لوح زیر سایه درختی بود، عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان روستا پرواز می کند. با خود اندیشید که باید هر طور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند.
پس از لحظاتی فکر کردن، ناگهان از جا جست،تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل روستا رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا به خیال خود ، را راه بر عقاب ببندد و او را سر گردان کند.
راه دشمن همه نشناختیم تیشه بر راه خود انداختیم
گر چه سعی و استقامت شرط می باشد به کار
بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار

| 
 
							[دوشنبه 1396-10-04] [ 02:56:00 ب.ظ ] 
		 | 
		



من کمتر پدری را دیدم که این قدر نسبت به فرزندانش محبت داشته باشد. من چهارده  پانزده سالم بودم. من و برادرم محمد آقا ازپدرم اجازه می گرفتیم و می رفتیم ییلاق برای گردش و تفریح. با دوستان طلبه می رفتیم وکیل آباد… یک روز صبح تا عصر نبودیم. شب که بر گشتیم، خسته و کوفته می خوابیدیم . پدرم که از نماز بر می گشت،ماها را توی خواب می بوسید…طاقت نمی آورد. از صبح ما را ندیده بود. این قدر دلش تنگ شده بود!
