من کمتر پدری را دیدم که این قدر نسبت به فرزندانش محبت داشته باشد. من چهارده  پانزده سالم بودم. من و برادرم محمد آقا ازپدرم اجازه می گرفتیم و می رفتیم ییلاق برای گردش و تفریح. با دوستان طلبه می رفتیم وکیل آباد… یک روز صبح تا عصر نبودیم. شب که بر گشتیم، خسته و کوفته می خوابیدیم . پدرم که از نماز بر می گشت،ماها را توی خواب می بوسید…طاقت نمی آورد. از صبح ما را ندیده بود. این قدر دلش تنگ شده بود!

موضوعات: کوچه های کبود, پدرم طاقت دوری ما را نداشت  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...