باران | ... |
تنگ غروب بود! پشت پنجره نشسته بودم صدای شرشر باران مرا در خاطراتم غوطه ور کرده بود.
انگار در تونل زمان گم شده بودم!قطره های باران همانند مرواریدی سفت و محکم خود را به شیشه می زدند و ترق و ترق صدا می کردند.
گویی از حس من با خبر شده بودند و می خواستند سر به سرم بگذارند.
صدای این دانه های مروارید درشت که روی زمین جست و خیز می کردند همانند مرغی بودند که از قفس آزاد شده بودند.
زیر لب با خودم آواز می خواندم تا آهنگ آوازم با باران معنا پیدا کند.
.
فرم در حال بارگذاری ...
[پنجشنبه 1396-10-07] [ 02:22:00 ب.ظ ]
|